بستوقه. [ ب ُ ق َ ] ( اِ ) معرب بستک. مرتبان کوچک سفالین. معرب بستو. ( ناظم الاطباء ) ( سروری ). بستق. خنبره. بستک. ( مهذب الاسماء ). ج ، بساتیق. ( مهذب الاسماء ). کوزه بزرگ گلین لعابدار. ( دزی ج 1 ص 83 ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 و بستو شود : بر سر دروازه گرگان بستوقه ای یافتند سبز، سر او بقلعی محکم کرده. ( تاریخ طبرستان ). || استخوان متصل بگردن. ( شعوری ج 1 ورق 195 ). و رجوع به بستو شود.