یا فتی ! تو به مال غرّه مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند.
رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
بس عزیزم بس گرامی سال و ماه اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی.
نباشد بس عجب از بختم ار عودشود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید.
درد گرفت و بس ثفل از زیر او بیرون آمد. ( ترجمه تفسیر طبری ).روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کارگست کنی.
عماره.
به بهرام گفتند اندر سخن چو پرسد ترا بس دلیری مکن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بس است ولیکن پراکنده با هرکس است.
فردوسی.
نقش فلک چو می نگری پاکباز باش زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سراج الدین قمری.
ای خجسته پی وزیر از فرّ تو ایوان ملک بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود.
فرخی.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادرست هم تو معشوقی و عاشق ، هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریع.
حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است. ( تاریخ بیهقی ).ریشیش بس فرخج زگردن برون دمید
گویی خلاشمه است ز گردن برآمده.
طیان.
خرآس و آخر و خنیه ببردندنبود از چنگشان بس چیز پنهان .
طیان.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر.بیشتر بخوانید ...