بزیچه

لغت نامه دهخدا

بزیچه. [ ب ُ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) ( از: بز + -یچه ، علامت تصغیر چون دریچه ). ( حاشیه برهان چ معین ). بزغاله را گویند، و بعربی حلان و حُلام خوانند و حلوان غلط است. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). بزغاله و بچه بز و کفجول. ( ناظم الاطباء ). نحله. بز خرد. عناق. ( یادداشت بخط دهخدا ) :
این بزیچه که آن گیاه بچرد
بدل شیر، خون خورد هموار.
مختاری ( از فرهنگ ضیاء ).
ازین بزیچه بسته دهن چرا ترسی
که هرگزش نه چراخور بود نه آبشخور.
مسعودسعد.
مخالفان ترا چون بزیچه سلاخ
سه پایه از علمت باد و چارسو مسلخ .
عمید.
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بزیچه ساخته وز صید خنجر سوخته.
مجیر بیلقانی.
|| ( اِ مرکب ) سه پایه قصاب و سلاخ را نیز گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). کنده قصابان. ( ناظم الاطباء ) :
مخالفان ترا چون بزیچه سلاخ
سه پایه از علمت باد و چارسو مسلخ.
عمید لومکی.
|| ( اِخ ) برج جدی. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بزغاله فلک.برج تیس. ( یادداشت بخط دهخدا ).

فرهنگ فارسی

بزکوچک، بزغاله، بچه بز، بزبچه
( اسم ) ۱- بزغاله . ۲- سه پای. قصاب و سلاخ . ۳- ( اسم ) برج جدی .

فرهنگ معین

(بُ چِ ) (اِمصغ . ) ۱ - بزغاله . ۲ - سه پایة قصاب و سلاخ .

فرهنگ عمید

بز کوچک، بزغاله، بچه بز، بزبچه.

پیشنهاد کاربران

بپرس