بزیدن

لغت نامه دهخدا

بزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) وزیدن. ( برهان ) ( فرهنگ شعوری ) ( آنندراج ) :
ای نقش مهر برهمه دلها نشسته ای
وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای.
اثیرالدین اخسیکتی.
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل بعادت بزیده ام.
خاقانی.
|| زدن پنبه و غیره. ( یادداشت بخط دهخدا ): الحلیج ؛ پنبه بزیده. الحلاج ؛ پنبه بز. ( مهذب الاسماء خطی از یادداشت دهخدا ).

فرهنگ فارسی

وزیدن، حرکت کردن بادیانسیم
( مصدر ) جهیدن جستن .

فرهنگ معین

(بَ دَ ) (مص ل . ) نک وزیدن .

فرهنگ عمید

وزیدن، حرکت کردن باد یا نسیم.

پیشنهاد کاربران

وزش، وزیدن
( چون باد به همه ی اجزا ببزیدم ) ( مقامات حمیدی، فی التصوف )
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
مصعبی

بپرس