بزموی

لغت نامه دهخدا

بزموی. [ ب ُ ] ( اِ مرکب )سَبَد. ( السامی ). شَعر. ( مجمل اللغة ) ( زمخشری ) ( مهذب الاسماء ) ( السامی ) ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). مقابل پشم. مقابل بزپشم. صوف. ( یادداشت بخط دهخدا ). قاتمه. بزمو: ما له سبد و لا لبد؛ نیست او را بزموی و بزپشم. ( مهذب الاسماء ) : و اگر نخست پای را بروغن زیتون گرم کرده بمالند... و لختی بزموی برنهند و بکاغذ اندر گیرد و پس پایتابه برپیچیدن و بموزه فروکند از سرما سلامت یابد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو میخورد و پیشش پاره بزموی بود.
انوری.

فرهنگ فارسی

سبد شعر .

پیشنهاد کاربران

بپرس