چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
رودکی.
که یاد آمدش بزم زابلستان بیاراسته تا بکابلستان.
فردوسی.
بزد گردن مهتر نامداربرآمد بر او بزم و هم کارزار.
فردوسی.
سر ماه را روی برتافتندسوی باده و بزم بشتافتند.
فردوسی.
به ایران مدارید دل را ببزم بتوران رسانید جان را برزم.
فردوسی.
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم حرام است بر جان من جام بزم.
فردوسی.
بزم خوب تو جنةالمأوی مثل ساقی تو حور آیی.
خفاف.
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بُوی نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان همی زنند شب و روز ماه بر کوهان.
عنصری.
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر .
؟ ( از لغتنامه اسدی ).
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. ( نوروزنامه ).بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زدند.
خاقانی.
ساقی بزم چون پری جام بکف چو آینه او نرمد ز جام اگر زآینه می رمد پری.
خاقانی.
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدرتا شب و روز بخیر و بشرآمیخته اند.
خاقانی.
تو بدیدستی که در بزم شراب مست آنکه خوش شود کو شد خراب.
مولوی.
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت.
سعدی.
در مجلس بزم باده نوشان بسته کمر و قبا گشاده.
سعدی.
یکی آنجا که عاشق بیند از دورز شمع خویش بزم غیر پرنور.
وحشی.
بیشتر بخوانید ...