بزخ

لغت نامه دهخدا

بزخ. [ ب َ ] ( ع مص ) تمام بردن. || به عصا زدن بر پشت کسی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

بزخ. [ ب ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَبزخ وبَزخاء. ( ناظم الاطباء ). رجوع به این دو کلمه شود.

بزخ. [ ب َ زَ ] ( ع مص ) برآمدن سینه و درآمدن پشت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 82 شود. || از عیوب مادرزادی اسب است. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 25 شود.

فرهنگ فارسی

بر آمدن سینه و در آمدن پشت یا از یوب مادر زادی اسب است .

پیشنهاد کاربران

بپرس