سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.
فرخی.
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز.
ناصرخسرو.
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شوگرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری.
ناصرخسرو.
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب میگفت... ( گلستان ). مجلس وعظ چون کلبه بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی. ( گلستان ).دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز.
نظام قاری ( دیوان ص 123 ).
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری ( دیوان ص 19 ).
بزاز. [ ب َ ] ( اِ ) تسمه چرمی و بند کفش. ( ناظم الاطباء ).
بزاز. [ ب ُ ] ( اِ ) خانه درودگران یا کفش فروشان. ( ناظم الاطباء ).
بزاز. [ ب َزْ زا ] ( اِخ ) شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. ( از معجم البلدان ).
بزاز.[ ب َزْ زا ] ( اِخ ) حسن بن حسین. از شعرا و علمای موصل است. رجوع به الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود.