بریق

لغت نامه دهخدا

بریق. [ ب َ ] ( ع مص ) درخشیدن چیزی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بُروق. و رجوع به بروق شود. || ( اِ ) درخشندگی.( منتهی الارب ). تلألؤ. ( اقرب الموارد ). درخشندگی و تابش برق که از ابر می جهد. ( غیاث ): لها [ لصفائح الطلق ] بصیص و بریق. ( ابن البیطار ). و از صهیل اسبان و بریق اسنان دلها و چشمهای مخالفان کور. ( جهانگشای جوینی ). || ( ص ) درخشان. ( غیاث ) :
زخم تیغ و سنگهای منجنیق
تیغها برکرد چون برق بریق.
مولوی.

بریق. [ ب َ ] ( اِ ) کشتی دودگله. ( یادداشت دهخدا ). و رجوع به بریک شود.

بریق. [ ب ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عیاض بن خویلد هذلی. شاعری است از عرب. ( از منتهی الارب ) ( از المعرب جوالیقی ).

فرهنگ فارسی

ابن عیاض بن خویلد هذلی .

پیشنهاد کاربران

بپرس