بریشمین

لغت نامه دهخدا

بریشمین. [ ب َ ش َ ] ( ص نسبی ) ابریشمین :
چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش
چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند.
خاقانی.
- بریشمین کلاه ؛ که کلاه ابریشمین دارد :
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.
نظامی.

پیشنهاد کاربران

بپرس