بریده گشتن. [ ب ُ دَ / دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) بریده گردیدن. بریده شدن. منقطع شدن : ور سایه ز من بریده گردد هم نیست عجب ز روزگارم.
خاقانی.
انقطاع ؛ بریده گشتن و گسستن رسن. ( از منتهی الارب ). || منقرض گشتن : بر دست ماهویه مرزبان مرو کشته شد و نسل ملوک فرس بریده گشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 26 ). و رجوع به بریده گردیدن شود.