ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
در دلو نور افشان شده ، زآنجا بماهی دان شده ماهی ازو بریان شده ، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.- بریان شده ؛ کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویة. و رجوع به بریان شود.
|| به مجاز، در سوز و گداز شدن. سخت غمگین و متأثر گشتن :
به ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم.
فردوسی.
- جان و تن به مهر کسی بریان شدن ؛ در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی : مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن.
ناصرخسرو.
- دل بریان شدن بر کسی ؛ در سوز و گداز شدن : دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود.
فردوسی.
- روان بریان شدن ؛ سخت غمگین و در سوز و گداز شدن : همانا که آن خاک گریان شود
روانش بدین سوک بریان شود.
فردوسی.
- سینه بریان شدن ؛ سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن : ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
فردوسی.