بری شدن

لغت نامه دهخدا

بری شدن. [ ب َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بیزار شدن. ( ناظم الاطباء ). مبارات :
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.
خاقانی.
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو زحمت بری.
سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
- بری شدن از کسی ؛ در تداول عوام ، از او بیزار شدن. یکباره او را مکروه و منفور دیدن. ( یادداشت دهخدا ). و رجوع به بری شود.
|| دور شدن. برکندن :
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشقت بری توانم شد.
خاقانی.

فرهنگ فارسی

بیزار شدن مبارات .

پیشنهاد کاربران

بپرس