چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست پیروز و شاددر گنجهای کهن برگشاد.
فردوسی.
نخست از جهان آفرین کرد یاددر دانش و داد را برگشاد.
فردوسی.
جهان چشم بتمییز برگشادم ازودو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
ناصرخسرو.
تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
ناصرخسرو.
به فرمان شه آن در برگشادنددرون قفل را بیرون نهادند.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چندبه نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین.
نظامی.
رضوان مگر سراچه فردوس برگشادکین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
بصر بصیرت را برگشائیم.سعدی.
- برگشادن بند ؛ گشودن آن. باز کردن آن : من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
نظامی.
و رجوع به بند شود.- برگشادن تیغ ؛ بیرون آوردن آن از غلاف :
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
و رجوع به تیغ شود.- برگشادن چهره ؛ چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن.کنایه از بشاش و شادمان شدن :
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
فردوسی.
و رجوع به چهره شود.- برگشادن داستان ؛ حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع :
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
فردوسی.
- برگشادن راز ؛ بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز : همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
چو دیدند بردند پیشش نمازاز آن پس همه برگشادند راز.
فردوسی.
و رجوع به راز شود.- برگشادن زبان ؛ سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن :
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.بیشتر بخوانید ...