برگذشتن

لغت نامه دهخدا

برگذشتن. [ ب َ گ ُ ذَ ت َ ] ( مص مرکب ) طی شدن. سپری شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). گذشتن :
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت.
فردوسی.
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
چون برین قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی.
نظامی.
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). || تجاوز کردن. فزون تر شدن :
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت.
اسدی.
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین.
سعدی.
|| عبور کردن. مرورکردن. رد شدن. پس پشت قرار دادن. گذاره کردن : یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. ( ترجمه تفسیرطبری ). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه.
فردوسی.
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی.
نظامی.
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی.
سعدی.
المصمت ؛ شمشیر که بر استخوان برگذرد. ( دهار ).
- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
- برگذشتن گناه بر کسی ؛ سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی.
|| بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت.
فردوسی.
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست.
ناصرخسرو.
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش.
سعدی.
- از مزیح ( مزاح ) برگذشتن کاری ؛ از مرحله مزاح تجاوز کردن. به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله جدی رسیدن : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( مصدر ) طی شدن سپری شدن : سه روز بر گذشت .

فرهنگ عمید

گذشتن، سپری شدن.

پیشنهاد کاربران

بپرس