لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. ( ترجمه طبری بلعمی ).چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه.
فردوسی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
لبیبی.
ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی.
برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز.
ناصرخسرو.
برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدْش و مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشوزآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. ( قصص الانبیاء ).ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی.
نظامی.
گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب.
نظامی.
تا برنکشد زچنبرش سرمانده ست چو حلقه بر سر در.
نظامی.
مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. ( تذکرةالاولیاء عطار ). انتشال ؛ برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. ( اوبهی ). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف ؛ تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ ؛ برکشیدن آب از چاه بدلو. ( از منتهی الارب ). || جدا کردن. به یک سو زدن : چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. ( سندبادنامه ص 308 ). انتزاع ؛ برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش ؛ برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ ؛ برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع ؛ برکشیدن پوست گوسفند را از گردن. مصخ ؛ برکشیدن برگ و شاخ یز. ( از منتهی الارب ). سلخ ؛ برکشیدن پوست.بیشتر بخوانید ...