برخاسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) ایستاده و برپا. ( فرهنگ فارسی معین ) . بلند شده. ( ناظم الاطباء ) .
بپای ؛ قائم. ایستاده. راست. برپای. استوار. باقی :
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّنای.
فردوسی.
همی بگذرد چرخ ویزدان بپای
... [مشاهده متن کامل]
به نیکی مرا و ترا رهنمای.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای.
فردوسی.
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای.
فردوسی.
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای.
فردوسی.
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای.
فردوسی.
خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای.
فردوسی.
چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای.
فردوسی.
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.
فردوسی.
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای.
فردوسی.
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای.
فردوسی.
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای.
فردوسی.
اگر باره آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.
فرخی.
امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
فرخی.
پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.
منوچهری.
بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای.
اسدی.