عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آکنج را بسامان کن.
کسائی.
زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان.
فردوسی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی.
مشفقی بلخی.
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیره جانهاشان.
منوچهری.
تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفْشارد.
ناصرخسرو.
به نیسان همی قرطه سبز پوشددرختی که آبان برون کرد ازارش.
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری رابرون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
طرح برانداز و برون کن برون گردن چرخ از حرکات و سکون.
نظامی.
کرد چوره رفت ز غایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون.
نظامی.
ای دست ز آستین برون کرده به عهدوامروز کشیده پای در دامن باز.
سعدی.
کنون پخته شد لقمه خام من که گرمش برون کردی از کام من.
سعدی.
برون کن ز دل دوزخ آز آنگه نگر کِت درون باغ رضوان نماید.
ادیب.
|| گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن : برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان.
فردوسی.
ز مردان گرد ازدر کارزاربرون کرد لشکردو ره صدهزار.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزارفرامرز را باش در جنگ یار.
فردوسی.
برادرْش را خواند فرشیدوردسپاهی برون کرد و مردان مرد.
فردوسی.
فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین.
اسدی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی.
اسدی.
- برون کردن از تن ( بر ) ؛ درآوردن : گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
فردوسی.
- شهربرون کرده ؛ از شهر خارج شده : هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
|| بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن : بخون تشنه جلاد نامهربان بیشتر بخوانید ...