رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.
منجیک.
بگفت و برون رفت گرد دلیربهمراه میلاد و کشواد شیر.
فردوسی.
خروشی برآورد و دل پر ز دردبرون رفت از ایوان دو رخساره زرد.
فردوسی.
برآمدز ایران سپه بوق و کوس برون رفت بهرام و گرگین و طوس.
فردوسی.
سپنجی سرائیست دنیای دون بسی چون تو زو رفت غمگین برون.
فردوسی.
بر آمدن عید و برون رفتن روزه ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه.
منوچهری.
صبحدمی با دو سه اهل درون رفت فریدون به تماشا برون.
نظامی.
حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه می رفت و میگفت.
سعدی.
یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو.
سعدی.
برون رفت و هر جانبی بنگریدبه اطراف وادی نگه کرد و دید.
سعدی.
برون رفتم از جامه دردم چو سیرکه ترسیدم از زجر برنا و پیر.
سعدی.
برون رفتن. [ ب ِ / ب ُ رُ ت َ ] ( مص مرکب ) بیرون روفتن. روفتن به بیرون. جاروب کردن به خارج :
او را بجای روب هجای من
با خاک ره بکوی برون رُفتی.
سوزنی.