آن زن از دکان برون آمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی.
هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیَم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون.
فردوسی.
نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه.
فردوسی.
به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی.
فردوسی.
برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند.عنصری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 330 ).
دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آیدبا خشم عمرو و با شغب عنتر.
ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار.
ناصرخسرو.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
پرده برانداز و برون آی فردگر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام.
نظامی.
بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان.
سعدی.
از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست.
سعدی.
همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی.
سعدی.
مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد.k05l )_rb> p ssalc="rohtua">سعدی ( گلستان ).p/>rb>اِنسلال ؛ پنهان برون آمدن از میان چیزی. ( از منتهی الارب ). فَقیر؛ آنجا که آب برون آید از کاریز. ( دهار ). || ظهور کردن _( :
ترا آن ستایش بس اندر جهان بیشتر بخوانید ...