چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم.
فردوسی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن ، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. ( مرزبان نامه ). اعوار؛ برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). جَلَع؛ برهنه فرج شدن. ( از منتهی الارب ).- برهنه شدن کمر از حلیه زر ؛ جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها :
کمرکشان سپه را جداجدا هر روز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیه زر.
فرخی.
- برهنه شده ؛ عریان. رود : وآن کوه برهنه شده ازبرف نگه کن
افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش.
ناصرخسرو.
|| خالی شدن : جلا، جله ، جلهة؛ برهنه شدن پیش سر کسی از موی. ( از منتهی الارب ).- برهنه شدن سر ؛ بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن :
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.
فردوسی.
|| آشکار شدن : تسعسع؛ برهنه شدن دندان از لب. ( از منتهی الارب ).- برهنه شدن راز ( روی پوشیده راز ) ؛ آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن :
همی گشت زآنگونه بر سر جهان
برهنه شد آن رازهای نهان.
فردوسی.
ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بی گمان رازشان.
فردوسی.
فرستاده چون پاسخ آورد بازبرهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی.
هم آنگه در دژ گشادند بازبرهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی.
|| بی برگ شدن. بی بر شدن : تمشق ؛ برهنه شدن شاخ. ( از منتهی الارب ). || بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن : در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهره خورشیدوار تیغ.
مسعودسعد.
اختراق ؛ برهنه شدن شمشیر. ( از منتهی الارب ).