چو برهم نهادند [ سر سرکشان را] و انبوه گشت
به بالا و پهنا یکی کوه گشت.
فردوسی.
رَصف ، لَصف ؛ برهم نهادن سنگ ازبهر بنا. ( از منتهی الارب ).- برهم نهادن پلکها ؛ بستن چشم. اِطراف. طَرف.( از منتهی الارب ).
- چشم ِ برهم ننهاده ؛ چشم ِ نخفته شب تا سحر :
احوال دو چشم ِ من ِ برهم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی.
سعدی.
- چشم برهم نهادن ؛ چشم بستن. توجه نداشتن : چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز برهم منه ار تیر و سنان می آید.
سعدی.
- دست برهم نهادن ؛ روی هم گذاشتن دستان بر سینه بعلامت ادب و فروتنی : گاه برهم نهاده دست ادب
همچو سرو ایستاده بر چمنی.
سعدی.
- دهن برهم نهادن ؛ خاموش بودن :گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم.
ناصرخسرو.
|| گرد آوردن. روی هم قرار دادن. انبار کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر
منه برهم که برگیرندش از هم.
سعدی.
تَکویر؛ برهم نهادن کالا. ( ترجمان القرآن جرجانی ). رَثد، رَدن ؛ برهم نهادن کالا. ( تاج المصادر بیهقی ). || با هم قرار گذاشتن. پیمان کردن. بر آن شدن : کورکوز در خفیه با جنیقای برهم نهاد که... ( جهانگشای جوینی ). || پریشان ساختن. || آزردن. || آشفتن. ( ناظم الاطباء ).