برهم خوردن

لغت نامه دهخدا

برهم خوردن. [ ب َ هََ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) پریشان شدن. درهم شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب.
باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
میرزا بیدل ( از آنندراج ).
تَقفقُف ؛ برهم خوردن دندان. ( از منتهی الارب ). || منفسخ شدن. سر نگرفتن. بهم خوردن : معامله شان برهم خورد. ( یادداشت دهخدا ). || به آخر رسیدن : تعزیه برهم خورد؛ یعنی بپایان رسید و مردمش متفرق شدند. ( یادداشت دهخدا ). || مضطرب گشتن. || برپا شدن فساد و فتنه. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- پریشان شدن در هم شدن . ۲- مضطرب گشتن . ۳- برپا شدن فساد و فتنه و آشوب .
پریشان شدن درهم شدن .

فرهنگ معین

( ~. خُ دَ ) (مص ل . ) پریشان شدن ، مضطرب شدن .

پیشنهاد کاربران

قروتی شدن . [ ق ُ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بر هم خوردن . ( آنندراج ) ( بهار عجم ) . صورت نگرفتن کاری . ( چراغ هدایت ) .
- قروتی شدن معامله ؛ بر هم خوردن کار. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) : بهادران چون دیدند معامله قروتی شد برمالیدند. ( آنندراج ) ( بهار عجم ، از نعمت عالی که درباره ٔ محاصره ٔ حیدرآباد گفته است ) .
...
[مشاهده متن کامل]

تلاطم

بپرس