از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب.
باطن آسوده از یک حرف برهم میخوردغنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
میرزا بیدل ( از آنندراج ).
تَقفقُف ؛ برهم خوردن دندان. ( از منتهی الارب ). || منفسخ شدن. سر نگرفتن. بهم خوردن : معامله شان برهم خورد. ( یادداشت دهخدا ). || به آخر رسیدن : تعزیه برهم خورد؛ یعنی بپایان رسید و مردمش متفرق شدند. ( یادداشت دهخدا ). || مضطرب گشتن. || برپا شدن فساد و فتنه. ( فرهنگ فارسی معین ).