همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او برشمرد.
فردوسی.
برنده بدو گفت کای تاجوریکی شاد کن دل ، بر ایرج نگر.
فردوسی.
سَحبان ؛ نیک برنده. ( از منتهی الارب ).- برنده سر دیو ؛ حامل رأس الغول که یکی از صور فلکی است. رجوع به حامل رأس الغول شود.
|| مقابل بازنده.( یادداشت دهخدا ). آنکه بُرْد با او باشد، چون برنده در مسابقه و برنده در مناقصه و غیره. کسی که در قمار یا مسابقه یا بازی پیروز گردد. ( فرهنگ فارسی معین ).
- ورق برنده ؛ آتو، در بازی قمار و به مجاز در سیاست.
|| دلیل و راهنما. || کشش ، که به عربی جذبه گویند. ( از آنندراج ). || مؤثر و عامل و کننده. ( ناظم الاطباء ). || پروانه ، که شبها خود را به شعله شمع و چراغ زند. ( از برهان ) ( از آنندراج ). پرنده. و رجوع به پرنده شود.
برنده. [ ب ُ رَ / ب ُرْرَ دَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از بریدن. قطعکننده. ( آنندراج ). آنکه چیزی را قطع کند. کسی که چیزی را ببرد. ( فرهنگ فارسی معین ). جازح. حاذم. خَدِب. صارم. عَضب. فاصل. قاضب. قاطع. قُرصوف. قَصّال. قطّاع. هَذّ.هَذاهِذ. هَذوذ. هَذهاذ. ( منتهی الارب ) :
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرّم میانش به برّنده ار.
فردوسی.
زبانش بکردار برّنده تیغبه چربی عقاب آرد از تیره میغ.
فردوسی.
تواضع کن ای دوست با خصم تندکه نرمی کند تیغ برّنده کند.
سعدی.
أجْوَب ؛ برنده تر. ( منتهی الارب ). ذابِح ؛ گلوبرنده. ( دهار ). صَروم ؛ نیک برنده. قصّاب ؛ برنده گوشت و روده و جز آن. هذّاذ؛ نیک برنده. ( از منتهی الارب ). || تیز. حدید. بران. ( یادداشت دهخدا ). آلتی تند و تیز و برا: تیغ برنده. ( فرهنگ فارسی معین ). || گوارا و هاضم : آب برنده ؛ گوارنده. ( از آنندراج ).که زود گوارد طعام را. محلل. گوارنده. || سخت سرد: آبی برنده. ( از یادداشت دهخدا ). || سخت ترش : سرکه برنده. ( از یادداشت دهخدا ). || محوکننده. زداینده. ساینده. کاهنده ، چنانکه اسید و ترش و جز آنها. || کاری :ز دارا چو روی زمین پاک شد
ترا زهربرّنده تریاک شد.بیشتر بخوانید ...