چو شیرینیش از بخت مساعد
شده ساقی و برمالیده ساعد.
آصف خان جعفر ( از آنندراج ).
چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
- ساق برمالیده ؛ ساق بالازده : چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد
که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید.
میرزا صائب ( از آنندراج ).
|| نوردیدن. ( برهان ). نوردیدن و طی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از گریختن. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از غیاث ). روان شدن بشتاب. ( آنندراج ) : شب وصال که پروانه خواست برمالد
بسوخت حسرت اینش که بال و پر تنگ است.
ظهوری ( از آنندراج ).
|| ورمالیدن.مالیدن. پیچانیدن : التأذین ؛ گوش کسی برمالیدن. ( دهار ). و رجوع به مالیدن شود.