برقعه

لغت نامه دهخدا

( برقعة ) برقعة. [ ب َ ق َ ع َ ] ( ع مص ) برقع پوشانیدن کسی را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). روی پوش بر روی فروگذاشتن. ( المصادر زوزنی ). || برقعة بعصا؛ زدن بعصا میان دو گوش کسی. || بدپسر شدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). برقع لحیته ؛ مأبون گردید. ( ناظم الاطباء ).

پیشنهاد کاربران

این شاهد مثال را از شهید بلخی بنده اشتباه در اینجا ذکر کرده ام .
به رقعه درست است
گر فراموش کرد خواجه مرا
خویشتن را برقعه دادم یاذ
کودک شیر خوار تا نگریست
ماذر او را بمهر شیر نداذ

بپرس