برقراری

/barqarAri/

معنی انگلیسی:
establishment, working order, installation, appointment

لغت نامه دهخدا

برقراری. [ ب َ ق َ] ( حامص مرکب ) استقرار: پس از برقراری اصول دمکراسی. || ( ص نسبی ) منصوب شده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

استقرار یا منصوب شده .

مترادف ها

establishment (اسم)
بناء، بنگاه، استقرار، سازمان، تشکیل، تاسیس، برقراری، برپایی، موسسه، دسته کارکنان

فارسی به عربی

موسسة

پیشنهاد کاربران

برقراری = هِرنیز
برپایی، پایه گذاری، راه اندازی، برسازی، آغاز، استوار سازی
برقراری عدالت=برپایی دادگری
برقراری رابطه= آغاز تماس
در جایی نظم برقرار کردن=در جایی نظم استوار ساختن
برقراری آرامش کنونی مرهون . . . = پایه گذاری آرامش کنونی
برپایی - جایگیری
پایداری
ایجاد
استقرار
ایجاد، منصوب ،
برپایی
ساخت، پیدایش
استواری

بپرس