برق زدن


مترادف برق زدن: درخشیدن، متلالو شدن، تلالو داشتن

برابر پارسی: تیروژ

معنی انگلیسی:
flash, glance, gleam, glint, glisten, glitter, shine, sparkle, lighten, to glitter, to shine

لغت نامه دهخدا

برق زدن. [ ب َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) نمودار شدن برق در هوا. جهیدن برق. درخشیدن برق. پدید شدن برق. جستن برق :
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد برزم.
خاقانی.
گرد عزمت پرده ای از خاک برمی بنددش
هر کجا ابر بلا برق عذابی می زند.
سنایی ( آنندراج ).
|| اصابت کردن برق بکسی یا چیزی. سوختن و تباه کردن برق کسی را. || براق نمودن. درخشندگی داشتن. درخشیدن. صیقلی بودن.
- برق زدن چشم ؛ خیره شدن آن. ( زمخشری ).
|| بتافتن. ( زمخشری ).

فرهنگ فارسی

نموار شدن برق در هوا جهیدن برق .

واژه نامه بختیاریکا

بلازستِن؛ بِرِقنیدِن؛ بِرِقستن؛ بِرچِستِن

مترادف ها

lightning (اسم)
برق، برق زدن، اذرخش، بارقه

flash (فعل)
برق زدن، خطور کردن، تاباندن، ناگهان شعله ور شدن، زود گذشتن

coruscate (فعل)
تابیدن، برق زدن، درخشیدن

glisten (فعل)
برق زدن، درخشیدن، جسته جسته برق زدن، ساطع شدن

glitter (فعل)
تابیدن، برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن، براق شدن، تلالو داشتن

fulgurate (فعل)
برق زدن، اذرخش زدن

glister (فعل)
برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن

scintillate (فعل)
برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن، جرقه زدن

light (فعل)
اشکار کردن، اتش زدن، مشتعل شدن، روشن کردن، برق زدن، اتش گرفتن، بچه زاییدن، اذرخش زدن

wink (فعل)
چشمک زدن، برق زدن، با چشم اشاره کردن، باز و بسته شدن

ray (فعل)
برق زدن، درخشیدن، تشعشع داشتن

luster (فعل)
برق زدن، درخشیدن، جلوه داشتن

فارسی به عربی

الق , برق , تالق , لمعان

پیشنهاد کاربران

بپرس