سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد برزم.
خاقانی.
گرد عزمت پرده ای از خاک برمی بنددش هر کجا ابر بلا برق عذابی می زند.
سنایی ( آنندراج ).
|| اصابت کردن برق بکسی یا چیزی. سوختن و تباه کردن برق کسی را. || براق نمودن. درخشندگی داشتن. درخشیدن. صیقلی بودن.- برق زدن چشم ؛ خیره شدن آن. ( زمخشری ).
|| بتافتن. ( زمخشری ).