برفشاندن


معنی انگلیسی:
eject

لغت نامه دهخدا

برفشاندن. [ ب َ ف َ / ف ِ دَ ] ( مص مرکب ) برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. ( آنندراج ). || ریختن. پاشیدن :
چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند.
شبستری.
- آتش خشم و کین برفشاندن ؛ سخت خشمگین شدن. نمودن خشم :
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم و کین برفشاند.
فردوسی.
- از دیده خون دل برفشاندن ؛ کنایه از سخت گریستن :
بپذرفت و زآن شهر لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
چنان داغ دل پیش او در بماند
سرشک از دو دیده برخ برفشاند.
فردوسی.
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش برخ برفشاند.
فردوسی.
|| بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. ( آنندراج ) :
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج گهر برفشاند.
فردوسی.
پریروی بر زن درم برفشاند
بکرسی زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
درمهای آگنده را برفشاند
بنیرو شد از پارس لشکر براند.
فردوسی.
کجا برفشانند مشک و عبیر
همان گسترانند خزّ و حریر.
فردوسی.
درّ است ناخریده و مشکست رایگان
هرچند برفشانی و هرچند برچنی.
منوچهری.
نماند هرچه آن از مرد ماند
بماند هرچه آنرا برفشاند.
ناصرخسرو.
دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟
سعدی.
بسنبل ز ما بوسه ها برفشان
که آورد از زلف ساقی نشان.
ظهوری ( از آنندراج ).
- آستین برفشاندن ؛ ترک چیزی گفتن.
- || اشاره کردن با دست ( به نشانه اجازه دادن ) :
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند.
سعدی.
- || نثار و انعام کردن :
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
- || اعراض کردن :
هر یک از آن آستنی برفشاند
تا همه رفتند و یکی شخص ماند.
نظامی.
- برفشاندن جان ؛ نثار کردن جان. دادن جان :
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود یکبارگی عمر.
دقیقی.
ستودن مر او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

برافشاندن یا ریختن و پاشیدن .

پیشنهاد کاربران

بپرس