چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند.
شبستری.
- آتش خشم و کین برفشاندن ؛ سخت خشمگین شدن. نمودن خشم : فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم و کین برفشاند.
فردوسی.
- از دیده خون دل برفشاندن ؛ کنایه از سخت گریستن : بپذرفت و زآن شهر لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
چنان داغ دل پیش او در بماند
سرشک از دو دیده برخ برفشاند.
فردوسی.
نشانش نگه کرد و نامش بخواندز دیده سرشکش برخ برفشاند.
فردوسی.
|| بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. ( آنندراج ) :ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج گهر برفشاند.
فردوسی.
پریروی بر زن درم برفشاندبکرسی زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
درمهای آگنده را برفشاندبنیرو شد از پارس لشکر براند.
فردوسی.
کجا برفشانند مشک و عبیرهمان گسترانند خزّ و حریر.
فردوسی.
درّ است ناخریده و مشکست رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی.
منوچهری.
نماند هرچه آن از مرد ماندبماند هرچه آنرا برفشاند.
ناصرخسرو.
دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟
سعدی.
بسنبل ز ما بوسه ها برفشان که آورد از زلف ساقی نشان.
ظهوری ( از آنندراج ).
- آستین برفشاندن ؛ ترک چیزی گفتن.- || اشاره کردن با دست ( به نشانه اجازه دادن ) :
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند.
سعدی.
- || نثار و انعام کردن : سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
- || اعراض کردن : هر یک از آن آستنی برفشاند
تا همه رفتند و یکی شخص ماند.
نظامی.
- برفشاندن جان ؛ نثار کردن جان. دادن جان : امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود یکبارگی عمر.
دقیقی.
ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی.بیشتر بخوانید ...