برفروختن

لغت نامه دهخدا

برفروختن. [ ب َ ف ُ ت َ ] ( مص مرکب ) مخفف برافروختن.روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن :
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
ز نفطسیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبرآذار بود.
منوچهری.
چنان تَف خنجرجهان برفروخت
که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت.
( گرشاسب نامه ).
چراغی کو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
نظامی.
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر در مجمر آنجا عود سوزد.
نظامی.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیرزن چون برفروزد.
نظامی.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.
|| شادمان کردن :
به بوسی برفروز افسرده ای را
به بوئی زنده گردان مرده ای را.
نظامی.
- روان برفروختن ؛ خوشحال کردن :
بمادر چنین گفت کای نیکروز
روان را بدان خواسته برفروز.
فردوسی.
|| روشن شدن. مشتعل شدن :
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز.
سوزنی.
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی.
در بر خود داشت شش ماه و فروخت
چون بگفت این زآتش غم برفروخت.
مولوی.
- دو رخ برفروختن ؛ سرخوش و خرم شدن. آثار شادی و انبساط آوردن بر رخسار :
روز جنگ و شغب از شادی جنگ
برفروزد دو رخان چون گلنار.
فرخی.
- دل کسی برفروختن ؛ شادمان شدن :
هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه.
فردوسی.
- || او را شادمان کردن.
- رخ برفروختن ؛ متأثر شدن. دل سوختن. خشمگین شدن :
خردمند را دل بر او بر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت.
فردوسی.
|| خشمگین شدن :
گر او برفروزد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت.
فردوسی.
و رجوع به افروختن و برافروختن شود. || آتش بدل داشتن. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...

پیشنهاد کاربران

بپرس