برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند
رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر.
سوزنی.
- سر کسی به خورشید برفراختن ؛ وی را به پایگاه بلند رساندن : بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
|| برآوردن. بنا کردن : همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
فردوسی.
- سر به چرخ فلک برفراختن ؛ به بلندترین پایگاه عزت رسیدن : همی سر بچرخ فلک برفراخت
همی خویشتن شاه گیتی شناخت.
فردوسی.
- کلاه به گردون برفراختن ؛ از لحاظ شکوه و عزت و ارجمندی به بالاترین پایگاه رسیدن : بدینگونه چون کار لشکر بساخت
بگردون کلاه کیان برفراخت.
فردوسی.
- نشستنگه به ماه برفراختن ؛ جایگاهی بسی بلند و باشکوه برآوردن : نشستنگهی برفرازم بماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.
فردوسی.
و رجوع به نشستنگه شود.|| راست نگاه داشتن ، وکنایه از غرّ و تکبر کردن. ( از یادداشت مؤلف ) :
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن هیچ و کتف برمفراز.
لبیبی.
و رجوع به برافراختن و برفرازیدن شود.