برفتن. [ ب ِ رَ ت َ ] ( مص ) دست دادن. میسر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : ایزد...مدت ملوک الطوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را بدان آسانی برفت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به رفتن شود.- برفتن کاری ؛ برآمدن آن. بحصول پیوستن آن. ( یادداشت مؤلف ): گرانمایه کاری بفر و شکوه برفت و شدند آن بآیین گروه.عنصری. || گذشتن. ( یادداشت مؤلف ) : وآن شب تیره کآن ستاره برفت وآمد از آسمان بگوش تراک.خسروی.|| زوال. و رجوع به رفتن شود.