برطرف کردن


مترادف برطرف کردن: مرتفع ساختن، رفع و رجوع کردن، حل کردن، فیصله دادن، از بین بردن، نابود کردن

برابر پارسی: برانداختن

معنی انگلیسی:
correct, dissolve, obviate, rectify, redress, resolve, satisfy, settle, stay, to eliminate, to do away with, to cure(radically)

لغت نامه دهخدا

برطرف کردن. [ ب َ طَ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از میان بردن. معدوم کردن. نابود کردن. نیست کردن. ( یادداشت مؤلف ). زایل کردن. محو کردن. رفع مانعی کردن.

فرهنگ فارسی

از میان بردن نابود کردن .

مترادف ها

remove (فعل)
دور کردن، بردن، برطرف کردن، حمل کردن، رفع کردن، زدودن، برداشتن، عزل کردن، بلند کردن، برچیدن، برداشت کردن، از جا برداشتن

rectify (فعل)
اصلاح کردن، برطرف کردن، جبران کردن، تصحیح کردن، یکسو کردن

acquit (فعل)
تبرئه کردن، روسفید کردن، برطرف کردن، ادا کردن، از عهده برامدن، انجام وظیفه کردن، پرداختن و تصفیه کردن، ادای نمودن، برائت کردن

dispel (فعل)
برطرف کردن، دفع کردن، طلسم را باطل کردن

eliminate (فعل)
خرد کردن، برطرف کردن، محو کردن، رفع کردن، زدودن، بیرون کردن، حذف کردن، منتفی کردن

surmount (فعل)
برطرف کردن، غالب امدن بر، فائق امدن، از میان برداشتن، بالا قرار گرفتن

loose (فعل)
رها کردن، برطرف کردن، حل کردن، سبکبار کردن، درکردن، شل و سست شدن، نرم و ازاد شدن، از قید مسئولیت ازاد ساختن

فارسی به عربی

بدد , بری , طلیق

پیشنهاد کاربران

تلافی کردن جبران کردن عطش دل بردن
پاکسازی
رفع کردن . . . . . .
از میان برداشتن
مرتفع ساختن، رفع و رجوع کردن، حل کردن، فیصله دادن، از بین بردن، نابود کردن، رفع

بپرس