گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.- برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. ( یادداشت مؤلف ).
- برشکستن زلف و کاکل ؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. ( آنندراج ). شکستن به برسو چنانکه زلف را. ( یادداشت مؤلف ) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس ؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. ( آنندراج ) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری ( آنندراج ).
|| ترک دادن و واگذاشتن. ( برهان ). ترک دادن. ( انجمن آرا ). || کنایه از اعراض نمودن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( آنندراج ). کناره کردن.( غیاث اللغات ). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستندکشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم ؛ بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن : برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- || درهم شکستن : که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان ؛ برتافتن آن.- عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن :بیشتر بخوانید ...