برسان. [ب َ ن ِ ] ( حرف اضافه مرکب ، ادات تشبیه ) مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. ( یادداشت مؤلف ) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
غریوی برآوردبرسان شیربسی دشمن آورد چون گور زیر.
دقیقی.
رخش گشت از اندوه برسان قیرچنان شد کجا خسته گردد به تیر.
فردوسی.
دلیری که بدنام او اشکبوس همی برخروشید برسان کوس.
فردوسی.
هیونی فرستاد برسان بادبرآمد برفور فوران نژاد.
فردوسی.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن هم دست سفر داری هم روی قمر داری.
فرخی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
چنین آفاق پر ز آیات حکمت نبشته سر بسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکرهمه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
( یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغه رادویانی ).
برسان. [ ب ُ ] ( اِ ) اژدها. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). اژدر. اژدرها. ثعبان. تنین.