بردریدن

لغت نامه دهخدا

بردریدن. [ ب َ دَ دَ ] ( مص مرکب ) دریدن :
بزد بر کمربند گردآفرید
زره بر تنش یک بیک بردرید.
فردوسی.
رجوع به دریدن شود.

پیشنهاد کاربران

بردریدن ؛ دریدن. از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار :
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
فردوسی.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
فردوسی.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
...
[مشاهده متن کامل]

کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
فردوسی.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامه خسروی بردرید.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
فردوسی.
رمح سماک و دهره بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
خاقانی.

پاره کردن

بپرس