برخود

لغت نامه دهخدا

برخود. [ ب َ خوَد / خُدْ ] ( حرف اضافه + ضمیر ) ( اِ مرکب از: بر + خود ) بروی خود. به خود.
- بر خود بالیدن ؛ بخود بالیدن.
- بر خود بستن ؛ به خود بستن. به خود نسبت کردن. برخویشتن بستن : انتحال ؛ شعر دیگری برخود بستن. ( زمخشری ).
- برخودپیچیدن ؛ بروی خویشتن پیچ خوردن از رنج و تعب. بخود پیچیدن چنانکه مار گزیده. بی نهایت مغموم بودن. ( ناظم الاطباء ). و پریشان و مضطرب بودن. ( آنندراج ).
- || تفاخر کردن و تکبر کردن. ( غیاث ).
- بر خودتراشیدن ؛ بر خود بستن. ( آنندراج ).
- برخود چیدن ؛ اوضاع زیاده از حوصله بخود قراردادن و به رعنائی خود مغرور بودن. ( آنندراج ). بالیدن بگفته های مدح آمیز کسی. ( یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. ( آنندراج ).
- برخود چیده ؛ کنایه از متکبر و مغرور. ( آنندراج ) :
این لطافت نی سمن دارد نه برگ یاسمن
میکند بر تن گرانی ناز برخودچیده اش.
محسن تأثیر ( آنندراج ).
میرسد از انقلاب دهر برخودچیده را
آنقدر خفت که کشتی را زطوفان میرسد.
؟ ( آنندراج ).
- برخود داشتن یا بر خود تراشیدن ؛ گرفتن بالای خود و خویشتن را مسؤول داشتن.
- برخود زدن ؛ برخود شکستن. بالا بردن با عدم لیاقت و ناپسندی. ( ناظم الاطباء ).
- برخود سوار شدن ؛ برخود نشستن. بمکافات عمل خود گرفتار آمدن. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ).
- برخود کشیدن ؛ سوار کردن مأبون فاعل را بر خود. ( آنندراج ). بر دنبه دندان زدن. ( مجموعه مترادفات ص 312 ).
- برخود گرفتن ؛ برخود نهادن. برخود لازم کردن. کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. ( آنندراج ). بگردن خویش گرفتن. خود را مسؤول ساختن. ( ناظم الاطباء ).
- || در خود جای دادن :
مرده عریان بخاک کوی او افتاده ام
وای گر بر خود نگیرد خاک کوی او مرا.
لسانی ( آنندراج ).
- بر خود گشتن ؛ بدور خود دور زدن : اوچون سنگ آسیا بر خود میگشت. ( سندبادنامه ص 178 ).
- بر خود نهادن ؛ برخود گرفتن. ملتزم و متعهد شدن. متقبل شدن. تقبل کردن.
- برخود هموار کردن ؛ تحمل کردن. تاب آوردن.

پیشنهاد کاربران

بپرس