آن شنیدی که ابلهی برخاست
سرگذشتی ز حیزی اندر خواست.
سنایی.
ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست.
سعدی.
- برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها ؛ بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن : بیامدبدرگاه سالار نو
بدیدندش از دور و برخاست غو.
فردوسی.
چو او را بدیدند برخاست غوکه آمد زآتش برون شاه نو.
فردوسی.
تنش را بدان نامداران نمودتو گفتی که از چرخ برخاست دود.
فردوسی.
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین.
منوچهری.
از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمدبرخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری.
منوچهری.
بانگ گریه از میان ایشان برخاست. ( قصص الانبیاء ). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. ( کلیله و دمنه ).زآرزوی سماع و شاهد و می
ازهمه عاشقان فغان برخاست.
عطار.
- برخاستن ابر ؛ پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را.- برخاستن بوی ؛ ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. ( یادداشت مؤلف ).
- برخاستن به شب ؛ ناشئة اللیل. ( ترجمان القرآن ).
- برخاستن گرد ؛ بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا :
حقیقت سراییست آراسته
بیشتر بخوانید ...