برجوشیدن

لغت نامه دهخدا

برجوشیدن. [ب َ دَ ] ( مص مرکب ) بجوشش آمدن و جوشیدن. ( ناظم الاطباء ). غلیان. فور. فوران. ( ترجمان القرآن ) :
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود برنجوشد.
نظامی.
تو سوز سینه مستان ندانی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی.
سعدی.
|| بیرون شدن. تندی : آب از چشمه برمیجوشد. ( از یادداشت مؤلف ).
- جوشیدن به گفتار ؛ از سرخشم و به تندی سخن گفتن :
بگفتار با مهتران برمجوش
بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش.
اسدی.
- جوشیدن دل ؛ شوریدن :
برجوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است.
نظامی.
|| گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن : و غوریان آنجا برجوشیدند. ( تاریخ بیهقی ). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. ( تاریخ بیهقی ص 111 ). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).

فرهنگ عمید

۱. جوشیدن، به جوشش آمدن.
۲. برافروخته شدن از خشم.

پیشنهاد کاربران

بپرس