تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم برجا.
ناصرخسرو.
گر نقش تو از میانه برخاست اندوه تو جاودانه برجاست.
نظامی.
هزار دشمنی افتد میان بدگویان میان عاشق و معشوق دوستی برجاست.
سعدی.
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. ( گلستان سعدی ).- برجا داشتن ؛ ثابت و برقرار داشتن.
- برجا ماندن ؛ باقی ماندن :
از جوانی داغها برسینه ما مانده است
نقش پای چند ازین طاوس برجا مانده است.
صائب ( آنندراج ).
رجوع به برجای شود.|| روی زمین و در روی زمین افتاده. || مناسب و جای گرفته. || درست و صحیح و راست. ( ناظم الاطباء ).
- برجا شدن ؛ تمام شدن و مرتب شدن. ( ناظم الاطباء ).
- برجا کردن ؛ ملاحظه نمودن و رعایت نمودن. ( ناظم الاطباء ).
- || مرتب کردن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به برجای شود.