برجا

/barjA/

مترادف برجا: ثابت، مستقر ، باقی، برقرار، پابرجا، پایا، پایدار

متضاد برجا: متزلزل، ناپایدار

معنی انگلیسی:
deep-set, fixed, stable

لغت نامه دهخدا

برجا. [ ب َ ] ( ص مرکب )( از: بر + جا ) برجای. ثابت و برقرار. ( آنندراج ). آرام و برقرار. ( ناظم الاطباء ). و با لفظ داشتن و ماندن مستعمل. ( آنندراج ) : این دیه برجاست و حال این کرم بر این جمله است. ( منتخب قابوسنامه ص 46 ).
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم برجا.
ناصرخسرو.
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست.
نظامی.
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست.
سعدی.
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. ( گلستان سعدی ).
- برجا داشتن ؛ ثابت و برقرار داشتن.
- برجا ماندن ؛ باقی ماندن :
از جوانی داغها برسینه ما مانده است
نقش پای چند ازین طاوس برجا مانده است.
صائب ( آنندراج ).
رجوع به برجای شود.
|| روی زمین و در روی زمین افتاده. || مناسب و جای گرفته. || درست و صحیح و راست. ( ناظم الاطباء ).
- برجا شدن ؛ تمام شدن و مرتب شدن. ( ناظم الاطباء ).
- برجا کردن ؛ ملاحظه نمودن و رعایت نمودن. ( ناظم الاطباء ).
- || مرتب کردن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به برجای شود.

فرهنگ فارسی

بر جای ثابت و برقرار .

فرهنگ معین

(بَ ) (ق . ) شایسته ، سزاوار.

فرهنگستان زبان و ادب

{autochthonous} [زمین شناسی] ویژگی واحدهایی که در مکان کنونی خود تشکیل یا تولید شده اند

واژه نامه بختیاریکا

رُک

پیشنهاد کاربران

بپرس