تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. ( یادداشت مؤلف ). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن :
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجه صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن ؛ بهم پیچیدن. بهم تابیدن : صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن ؛ پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن : یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- پنجه برتافتن ؛ سوی پشت دست خم کردن آن. ( یادداشت مؤلف ).- چشم برتافتن ؛ برگرداندن آن :
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- دامن برتافتن ؛ برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن : سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن ؛ پیچاندن : زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
|| اعراض کردن. پشت کردن. رو گردان شدن : ز ناکردنی کار برتافتن
به از دل باندوه و غم یافتن.
فردوسی.
عنانش گرفتند و برتافتندبدان ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
از که بگریزیم از خود این محال از که برتابیم از حق این وبال.
مولوی.
- روی برتافتن ؛ اعراض کردن. دوری کردن. سرپیچیدن. سرپیچی کردن. پشت کردن : ز یزدان مگر روی برتافتی
کزینگونه گفتارها بافتی.
فردوسی.
بگویش که عیب کسان را مجوی جز آنگه که برتابی از عیب روی.بیشتر بخوانید ...