تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بربست زرین کمر.
فردوسی.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر.
ناصرخسرو.
برسم مهترانش حله بربست بخاکش داد و آمد باد در دست.
نظامی.
- بربستن زبان ؛ خاموش شدن : تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت
بربست زبان از طرب و لحن اغانیش.
ناصرخسرو.
|| سد کردن. مانع ایجاد کردن : بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه.
فردوسی.
|| بسته شدن بواسطه یخ و منجمد شدن و افسرده شدن. || آماده و مهیا شدن. ( ناظم الاطباء ). || بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت : آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
تو جمله جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. ( سندبادنامه ).- دست بربستن ؛ بند برنهادن به دست. به بند کردن دست :
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
- بربستن کوس ؛ قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی : بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
|| ساختن. آفریدن : فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی.
نظامی.
|| فراز کردن. مقابل گشودن : زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست.
نظامی.
- چشم بربستن ؛ بستن چشم. مجازاً بی توجهی || نابینائی : جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.
نظامی.
چو روز آیینه خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
|| ربط. ربیط. ( منتهی الارب ). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن. || فائده برداشتن. منتفع شدن : از او بربست ؛ از او منتفع شد. ( آنندراج ) : برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
بیشتر بخوانید ...