ای ازدر دیدار بدید آی و بدید آر
آن روی کز آن نور ستاند گل بربار.
فرخی.
|| ( ص ) بامیوه. مثمر. بارور. حامل. حامله : آن گل که مر او را بتوان خورد بخوبی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار.
منوچهری.
کبابه به هر جای بسیار بودکه هریک به از نار بربار بود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بربار. [ ب َ ] ( ع اِ ) شیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شیر بیشه. ( ناظم الاطباء ). || شور و غوغاکننده و آواز کننده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شور و غوغاکننده و آواز نماینده بخشم. ( ناظم الاطباء ).
- دلو بربار ؛ دلوی با آواز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دول آواز کننده. ( ناظم الاطباء ).
بربار. [ ب َ ] ( اِخ ) بربار و برباره ، نام صنفی از مردمان. || بربر را گفته اند و آن ولایتی است معروف از افریقیه و خوبان آنجا بملاحت مثل و پلنگان آنجا بشجاعت مشهور. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به بربر شود.