حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار می برد.
سعدی.
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.
سعدی.
پادشاه از برای دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران. ( گلستان ).من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو.
حافظ.
- از برای ؛ بسبب. بجهت.بهر. ( ناظم الاطباء ):- برای آنکه ؛ از برای آنکه. بسبب آنکه. بجهت آنکه. ( ناظم الاطباء ).
- برای چه ؛ بچه علت. چرا.
- ز برای ؛ از برای. بجهت :
جام طرب بدوست ده تیغ بخورد دشمنان
کان زبرای مجلس است این زبرای معرکه.
سلمان.
|| بخاطر. بهر.( ناظم الاطباء ). از بهر. لاجل. من اجل. ( یادداشت بخط مؤلف ). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. ( یادداشت بخط مؤلف ) : نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. ( تاریخ بیهقی ).فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال :اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه .
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن ؛ مرادف آتش گرفتن و رفتن. ( ازآنندراج ). هیچ توقف نکردن :
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی ( آنندراج ).
- برای خویش بودن ؛ خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. ( آنندراج ) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری ( آنندراج ).
- برای فلان را ؛ بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. ( آنندراج ) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو ( آنندراج ).
|| علامت تخصیص و گاه با «را» علامت تخصیص مؤکدشود. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...