برآهخت پس تیغ تیز از نیام
بغرید چون شیر و برگفت نام.
فردوسی.
چون برآهختی ز تن شرم ای پسریافتی دیبا و اسب و اوستام.
ناصرخسرو.
بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیرغرّه مشو بلابه مرد افکنش.
ناصرخسرو.
اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندرشود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا.
عبدالواسع جبلی.
- برآهختن از بند ؛ از بند برآمدن و رها شدن : کنون سر برآهختی از بند خویش
برون آمدی بر خداوند خویش.
( گرشاسب نامه ).
رجوع به آختن و آهیختن شود.