براه انداختن

لغت نامه دهخدا

براه انداختن. [ ب ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) ( از: ب + راه + انداختن ) براه افکندن. بیدار کردن و راه نمودن. ( آنندراج ). راهی کردن :
بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من براه انداختم این کاروان خفته را.
صائب ( آنندراج ).
|| بکار انداختن چنانکه موتوری را.

فرهنگ فارسی

براه افکندن بیدار کردن و راه نمودن .

مترادف ها

inaugurate (فعل)
گشودن، اغاز کردن، دایر کردن، بر پا کردن، افتتاح کردن، براه انداختن

فارسی به عربی

افتتح

پیشنهاد کاربران

براه انداختن ؛ بسوی آیین و قاعده رهبری کردن. به روش و قاعده رهنمون شدن :
ما چو خضریم در این بادیه بی سروبن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم.
علی ترکمان ( از آنندراج ) .
- || در تداول عامه ، کاری را سر و سامان دادن. بسامان آوردن کاری.
- || بکار انداختن ماشین.
لغت نامه دهخدا
بر کار کردن . [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) آماده ٔ کار کردن . بکار انداختن . برای بکار بردن مهیا ساختن : لیث علی منجنیق ها بر باره برنهاد و بر کار کرد. ( تاریخ سیستان ) . بعد از آن بپای حصار طاق شد و منجنیقها بر کار کرد. ( تاریخ سیستان ) .
set something in train=British English formal to make a process start happening

بپرس