براه انداختن ؛ بسوی آیین و قاعده رهبری کردن. به روش و قاعده رهنمون شدن :
ما چو خضریم در این بادیه بی سروبن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم.
علی ترکمان ( از آنندراج ) .
- || در تداول عامه ، کاری را سر و سامان دادن. بسامان آوردن کاری.
- || بکار انداختن ماشین.
لغت نامه دهخدا
بر کار کردن . [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) آماده ٔ کار کردن . بکار انداختن . برای بکار بردن مهیا ساختن : لیث علی منجنیق ها بر باره برنهاد و بر کار کرد. ( تاریخ سیستان ) . بعد از آن بپای حصار طاق شد و منجنیقها بر کار کرد. ( تاریخ سیستان ) .
set something in train=British English formal to make a process start happening