براه. [ ب ُ ] ( نف ) قطعکننده. قاطع. برّنده. برّا. و این کلمه در «ناخن براه » جزو دوم است از کلمه مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است :
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان تو با خود براه .
( یادداشت بخط مؤلف از فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2822 ).
و نیز ممکن است براه صورتی از پراه و پیراه باشداز مصدر پیراهیدن و پیراستن که در پوست پیراه بمعنی دباغ آمده است.
براه. [ ب ُ ] ( ص ) با زیب و نیکویی. ( صحاح الفرس ). زیب و نیکویی بود بمردم و غیره. ( لغت نامه اوبهی ). مناسب. نیکو. ( فرهنگ لغات شاهنامه ) :
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکویی و براه.
بوالمثل.
کارزرگر بزر شود به براه زر بزرگر سپار و کار بخواه.
عنصری ( از حافظ اوبهی ).
لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه که به از حور بهشت است گه فر و براه.
سنایی.
و رجوع به بَراه شود.براه. [ ب َ ] ( اِ ) مگس یا کرم شب تاب. ( ترجمه محاسن اصفهان ). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد ورنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی این جانورک را براه می خوانند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 39 ).
براه. [ ب ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) ( از: ب + راه ) خوب. نیکو. || آراسته. || خوبی. نیکوئی. ( برهان ) ( آنندراج ). || زیبا. گویند مردی براه است. ( فرهنگ اسدی ). || آراستگی. || برازش. || برازیدن. ( برهان ) ( آنندراج ). بر راه کسی که در راه ( مستقیم ) است. ( فرهنگ فارسی معین ).
- سربراه ؛ مطیع. بی سرکشی و طغیان. || بجا. مناسب. بموقع. || نیکو. شایسته. ( فرهنگ فارسی معین ).