اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم به نردنرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد.
فرخی.
چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم.
حافظ.
- برافشاندن دست ؛ کنایه از رقص نمودن. ( آنندراج ). رقصیدن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به افشاندن شود.|| نثار کردن :
براو همگنان آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی برو آفرین خواندندهمه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی بر او آفرین خواندندزبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا.
فرخی.
بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا.
خاقانی.
دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک.
نظامی.
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.
به چه کار آید این بقیه عمرکه بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
طریق شکرگزاری این حقوق این بودکه در رکاب تو نقد روان برافشانم.
صائب.
|| بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. ( یادداشت مؤلف ) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله.
عسجدی.
|| برفتالیدن. ( یادداشت مؤلف ). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود.