برافروخته. [ ب َ اَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) روشن شده. || مشتعل شده. || آتش گرفته. ( ناظم الاطباء ). || خشمگین شده. || رایج. بارونق : رونده بدانگه بود کار من برافروخته تیزبازار من.فردوسی.شعرا را بتو بازار برافروخته بودرفتی و با تو بیکبار برفت آن بازار.فرخی.رجوع به برافروختن و افروخته شود.
ablaze (صفت)مشتعل، درخشان، برافروخته، فروزان، سوزانbloodshot (صفت)برافروخته، قرمز، سرخ و ورم کرده، خو نگرفتهmadding (صفت)برافروخته، از کوره در رفته، دیوانه کننده، دیوانه از غضبhet up (صفت)بر افروخته، تحریک شده