براجم

لغت نامه دهخدا

براجم. [ ب َ ج ِ ] ( ع اِ ) ج ِ برجمة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بندهای انگشتان. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). رجوع به برجمة شود.

براجم. [ ب َ ج ِ ] ( اِخ ) قومی است از اولاد حنظلةبن مالک. و در مثل است : ان الشقی وافد البراجم و این در حق کسی گویند که خود را از طمع در هلاکت اندازد و اصلش آنست که سویدبن ربیعه تمیمی سعد برادر عمروبن هند را بکشت و بگریخت پس عمروبن هند سوگند یاد کرد که صد کس را از بنی تمیم در قصاص برادر بسوزد و آنگاه نودونه کس را از بنی تمیم سوخته بود مردی به دلالت دخان و بوی سوختگان بطمع طعام بدو درآمد از وی پرسیدند کیستی گفت از تمیم پس ملک عمروبن هند او را درآتش افکند و صد را به آن کامل ساخت. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

= برجمه

پیشنهاد کاربران

بپرس